از گِل پوتین هایش، از رنگ نمناک زمین و از بادگیر سرمه ای رنگی که بر تن کرده پیداست که شب باران باریده است. با کمربند پارچه ای کمرش را سفت بسته تا باد درونش نپیچد، احتمالاً اردیبهشت است یا حوالی بهار. نمی دانم در هوای جنوب چقدر بارانی می شود. شاید هم اینجا کرمانشاه است، یا کردستان.
پارچه ای که به دور شعله پوش کِلاش بسته، خبر از نبردی شبانه می دهد؛ نبردی نزدیک. چیزی داخل جیبِ بغل شلوار است، مهری، تسبیحی، قرآن کوچکی و شاید نوشته ای، وصیت نامه یا هر نامه ی دیگری که ما را از نام و نشانی اش با خبر کند.از چند نفر اهل جبهه پرسیدم و از چند عکاس. کسی نشناخت جوانی را که در سکوت صبح، در خون خود آرمیده است.
اسلحه در دستو ذکر بر لب، میان رزمی شبانه به سوی خاکریز می دویده است که خمپاره ای نزدیکش می خورد و کتفش را ... دورو بر را نگاه می کند؛ حتی اگر داد بزند کسی در آن گیرو دار و آتش باران صدایش را نمی شنود. سرش را روی دست چپش می گذارد. از درد، انگشت شستش را فشار می دهد. از دست دیگرش خون می رود، زیرِ لب بریده بریده، دو سه «یا زهرا» می گوید و آرام می گیرد... می آرامد.
دوباره سرم را بلند میکنم و به عکسی که با خاک نمناک، روی دیوار قاب شده زل می زنم و در ذهنم داستان دیگری از درخون تپیدنت می سازم. من از فضای تو دورم اما حس عجیبی نسبت به تو دارم. نمی شناسمت شهید! اما دوست دارم بدانم کجا و چگونه این اتفاق برایت افتاد؟ کسی که در پشت لنز دوربین بود چه حالی داشت؟ من تو را خواهم یافت.
سید مجتبی دستجردی-مجله کوله بار